زندگینامه
فرزند مرتضی
ولادت: ۷ فروردین ۱۳۳۶ – طزر(روستایی از توابع شهر داورزن شهرستان سبزوار)
تحصيلات : لیسانس فیزیک – دانشگاه فردوسی مشهد
شهادت : ۸ فروردین ۱۳۶۲ – چنانه
شهيد احمد طزرى در سال ۱۳۳۶ در يكى از روستاهاى سبزوار به نام “طزر” متولد شد. محيط روستا باعث شده بود تا اين روستازاده پاك، اخلاص و يكرنگى را بياموزد.
دوران تحصيل پنج سال ابتدایی را در زادگاهش روستای طزر گذراند, سال ششم ابتدایی را در روستای مهر (۳کیلومتری طزر) سپری کرد, دوران دبیرستان را در شهرستان سبزوار و در دبیرستان اسرار گذراند و در سال ۱۳۵۴ در دانشگاه فردوسى مشهد در رشته فيزيك پذيرفته شد. دوران دانشجویی شهید همراه شد با گسترش مبارزات مردم علیه رژیم ستمشاهی و شهید احمد همراه دیگر دانشجویان در فعالیت های مبارزاتی علیه رژیم ستمشاهی مشارکت فعال داشت. در راهپیمایی هایی که توسط دانشجویان به صورت جنگ و گریز صورت می گرفت شرکت می کرد، در پخش اعلامیه ها و سخنرانی های امام خمینی و کتاب های شهید مطهری و دکتر شریعتی شرکت فعال داشت. سال آخر دانشجویی اش مصادف شد با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها. شهید احمد علی رغم اینکه برخی از همکلاسیهایش درس را ادامه داده و فارغ التحصیل شدند با شروع انقلاب فرهنگی درس را موفتاً رها کرد. در این مدت در تاسیس جهاد سازندگی در شهرستان سبزوار همراه با دیگر دوستانش همت گماشت و در آنجا مشغول خدمت شد. مدتی نیز در هیات های رسیدگی به تخلفات اداره آبیاری استان مشغول بود. پس از انقلاب فرهنگی نیز تحصیلش را ادامه داد و درجه لیسانس را از دانشگاه فردوسی مشهد دریافت نمود.
پس ازفارغ التحصیلی از دانشگاه چند نوبت داوطلبانه به جبهه های غرب و جنوب کشور اعزام گرديد.
شهید احمد طزری در سال ۱۳۶۱ همسر خود را عقد نمود و سرانجام در بهار سال ۱۳۶۲ در حال شناسایی منطقه دشمن همراه همرزمان خود در واحد اطلاعات و عملیات تیپ جواد الائمه (ع) درجبهه چنانه به درجه رفیع شهادت نائل شد.
درباره شهید
محل دفن شهید احمد طزری در زادگاهش روستای طزر می باشد و روستای طزر یکی از روستاهای بخش داورزن از شهرستان سبزوار می باشد. روستای طزر درفاصله ی ۵۰ کیلومتری جاده ی سبزوار به تهران قرار دارد و حدود ۳ کیلومتر با جاده فاصله دارد و در سمت جنوب جاده واقع شده است.
طزر کجاست؟ سمت تهران حرکت می کنی، به روستای «مهر» که رسیدی، به سمت قبله میپیچی، از «کوشکباغ» میگذری و به روستای «طرز» میرسی. آنجا، زادگاه، شهید احمد طرزی است. مزارش نیز همان جاست. نمیدانم تاریخ این روستا، به یاد میآورد. اما میدانم کودکی که در این روستا، زاده شد و نهایتاً در جوانی، همین جا بهخاک سپرده شد، از همه تاریخ این روستا و منطقه، بزرگتر و برجستهتر است. مزار تنها شهید روستای طزر، مورد توجه همگان است.
از آن روز که جسدمجروح شهیداحمد طزری در خاک گورستان این روستا آرمیده است، حتی مردگان آنجا نیز احساس میکنند، در جوار شهید والامقامی جای گرفتهاند، زندگان که جای خود دارد. واقعاً باید در روزهای فروردین هر سال در مراسمش شرکت کنی تا ببینی که شهید، زنده است. حتی در میان ما خاکیان، تا چه رسد به ملکوتیان که جایگاه واقعیشان آن جاست. احمد طزری را همه مردم منطقه، مایه مباهات و افتخار خویش میدانند. در آن بالا هم جزء آنهاست که؛ «عند ربهم یرزقون» اند. خوشا به حالشان که؛ «رضی الله عنهم و رضوا عنه».
طزر، روستایی است که از یک سو چشماندازش کوههایی است که آتشکده آذربرزین مهر را در خود جای دادهاند، همان آتشکده باستانی دوران کهن ایران، که به دهگانان و کشاورزان تعلق داشته است. ازسویدیگر تا کویر راهی نمانده است. بینهایت آسمانها که با کویر، در افق طزر بهم میپیوندند، طلوع خورشید و بهویژه غروب آن، شاعرانهاست و عشق، دراین حال وهوا، گل میکند. نه اینکه خیال کنید، کوه و کویر، درهمین چندقدمی است. نه! همانگونه که آسمان، نیز برای همه نزدیک نیست، با آنکه نزدیک مینماید!
آفرینش، همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
باید دل داشت تا این عظمتها را در قامت و استواری کوه، در پهنا و وسعت کویر و در رفعت و بلندی آسمان درککنی.
شهید احمد طزری، یکی از آن انسانهایی است که در ردیف صدیقین و شهداء به چنین عظمتی در پیشگاه خداوند، دستیافتهاست
ـ چگونه ؟!
– «تفکر»، آری تفکر در آثار صنع حضرت دوست!
– کی؟
– «همه وقت»!
– کجا؟
– «همه جا»!
مگر قرآن از چه کسانی خبر می دهد، آنگاه که میگوید:
«الذین یذکرون الله قیاماً وقعودا وعلی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات والارض، ربنا، خلقت هذا باطلا، سبحانک فقنا عذابالنار»
احمد کوچک ما، بزرگی و عظمت صنع الهی را دردبستان طبیعت طزر شناخت.
او همان گونه که بزرگتر میشد، بیشتر به عظمت و بزرگی خداوند پی میبرد، تا به آنجا رسید که به تعبیر مولا «عظم الخالق فی انفسهم فصغر مادنه فی اعینهم» چشم دل باز کرد و آنچه را که نادیدنی بود، دید.
خدا در نظرش بزرگ شد و هرچه که او را به غیر خدا میخواند، برایش کوچک و حقیر مینمود. آخر، او که از کودکی به عظمتها خیره میشد، با تفکر از عظمت آفریدهها به حقانیت و بزرگی پروردگار رسیده بود، چگونه می توانست دلبسته به چیزی شود که ضد آن است؟
احمد، «ستودهتر» از آن بود که به پستیها گرایش پیدا کند. فطرت الهیاش در محیطی چنان خیالانگیز که با پاکیها و صفای مردماش همراه بود، شکوفا شد. این سرزمین، کودکی تحویل جامعه داد و شهیدی بلندمرتبه که در عالم بالا، شناختهتر است، تحویل گرفت.
طزر، هم با افتخار شهادت احمد، نامش بلند شد و مردمش احساس شخصیت بالاتری نسبت به گذشته دارند، شخصیت شهید، روح جمعی مردم روستای طزر را ساخته است.
مردم روستاهای نزدیک کویر، قدر آب را بیشتر از ساحل نشینان نزدیک دریا میشناسند. از گذشتهها هم بزرگان ادب، گفتهاند؛ «تو قدر آب، چه دانی، که در کنار فراتی!»
طزر، از کوههایی که منبع بارندگی و مخزن آبش است، نسبتاً فاصله دارد، جریان آب از این کوهها به سوی مهر، کوشکباغ و طزر، تنها یک جریان عادی آب نیست، که شریان حیاتی منطقه نیز هست.
آبی که سه روستای یاد شده را مشروب میکند، سرخرنگ است! به رنگ خون! در شریان حیاتی روستا آبی، خونرنگ، جریان دارد. در آن بالا و قلب و مرکز و منبع اصلی آب را به رنگ خون در میآورند. خاک، مخلوطش میکنند و رنگ آب از آن خاک است. آب را خاکآلود میکنند تا آن را پاس بدارند تا آن را از گزند حوادث مصون بدارند تا از گم شدنش در شنزارهای مسیر، محفوظ نگهدارندتا از تبخیرغیرضروریاش جلوگیری کنند، تا به آخرین مزارع و کشتزارهای روستای طزر هم برسد تا مردم و ماهیهای قرمز حوضهاشان – که به آن «دریاچه!» می گویند – از آن بهرهمند شوند. تا شاید منبع الهام شود که پیکر اجتماع هم به خون نیاز دارد. اتفاقاً باید این خون را به آن دور دستها رساند تا جامعه زنده بماند تا برای بالندگی وتعالیاش، غذا، آب و هوای مناسب به او برسد.
احمد خردسال، احمد نوجوان و احمد جوان در مسیر چنین جویباری تنفس کرده است و غذایش، از همین آب خونرنگ تأمین میشد. پدرش با همین آب زراعت کرده است. تاکهای انگور حاج مرتضی – پدر احمد – با این آب رشد کردهاند…..
«آب»، از «آسمان» بر «کوهها» میبارد و بهسوی «کویرتشنه» روان میشود و باز سبکبال به سوی آسمان پر میکشد و تبخیر میشود و عروج میکند و گویا که روح ساری و جاری حیات در این جهان است.
کودک روستایی، به دنبال کمال عظمتها بود از کویر و وسعتش، از کوه و هیبتش، از آسمان و رفعتش درس گرفت. روحش کویری و آرمانش آسمانی بود. در راه هدفش به استواری کوه میمانست. پیکر جامعه طاغوتزده از فقر و فلاکت، نحیف شده بود و خونرسانی به نقاط دورتر خوب صورت نمی گرفت. احمد با درسهایی که در مدرسه تفکر آموخته بود، آماده میشد تا به جامعه خود، آگاهی برساند. آگاه کردن که جرم تلقی میشد، او آماده بود تا خون بدهد، قطره با دریا همراه شد. دریا طوفانی شد، کف ها کنار زده شدند، احمد شرایط بعد از طوفان انقلاب را درک کرد و دشمنان مردم که نمیخواستند، ملت ما بزرگ باشد، با نشانههای عظمتش در افتادند. جوانان، باز هم عظمت آفریدند. پیکر جامعه برای مقابله عوامل بیماریزا، نیاز به تقویت سیستم ایمنی خود داشت. در تب جنگ، میل به تصعید و بالارفتن زیاد شد. احمد، با آنکه همه شرایط ماندنش فراهم بود. به عالم بالا رفت. جسدش در طزر بهخاک برگشت تا علامتی برای تذکر، خاکیان باشد، مزارش در نقطهای است که میتوان غروبها از آنجا اتصال کویر و آسمان، ملک و ملکوت، انسان و خدا را نظاره کرد!
احمد، فیزیک میخواند. دورهاش را به اتمام رسانده و یک کارشناس به تمام معنی از آب درآمده بود. یک جوان درس خوان حرفهای شده بود. با اینکه فیزیک رشته دانشگاهیاش بود و بهتر از دیگران هم درس خوانده بود ولی از متافیزیک هم خوب سردر میآورد.
هم از عالم ماده که فیزیک از آن سخن میگوید، خبرداشت، هم به ماوراء، نظر داشت. در روی زمین بود و از آسمانها هم بیخبر نبود.
در بینش او که «موحد» بود، همه هستی «آیات الهی»اند و قوانین حاکم بر عالم، «سنت های» اویند؛
توکه ناخواندهای علم سماوات
تو که نام بردهای ره در خرابات
توکه سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی؟ هیهات، هیهات!
کم نیستند دانشمندان بزرگی که از فیزیک به فلسفه رسیدهاند و هستی شناسی نوینی ارائه کردهاند و احمد دانشجوی این راه بود.
احمد، پسربزرگ و ارشدحاج مرتضی است. احمد پسری درسخوان است و پس از طی دوران ابتدایی در شهر زندگی کرده است این تجربهی کمی نیست. آنهم برای یک نوجوان روستایی، این نحوه زندگی احمد را آبدیده تر کرد؛ متکی بخود، با اعتماد به نفس و خود ساخته شد.
درس قناعت و تمرین زهد در نوجوانی، از او یک پارسای فداکار ساخت. دوران دانشآموزیاش در دبیرستان اسرار سبزوار و دانشجوییاش در دانشگاه مشهد را با سرپرستی برادران کوچکترش و هدایت آنان به پایان برد.
حاج مرتضی، با بودن احمد، هیچ احساس نگرانی از وضع فرزندانش نداشت. آنچه می اندوخت، خرج تحصیل فرزندان میکرد. حاج مرتضی، عیالوار بود و با کار کشاورزی مختصر روزگار میگذراند. مدیریت احمد و قناعت و صرفهجوییهای او، کمک بزرگی برای اقتصاد و خانواده زحمتکش حاج مرتضی بود.
ما فکر میکنیم که همهاش باید نصیحت کرد و با نصیحت و پند و اندرز، دیگران را تربیت کرد، اما باید میدیدی تا باورت میشد که بودن احمد طزری، سلوک و رفتارش، سخن و سکوتش، قناعت وپارساییاش، تحصیل و تلاشش، همه تربیت است. اینگونه است که آدم می بیند؛ احمد مصداق همان حدیث معروف است: «کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم» بدون زبانتان یعنی با اخلاق و رفتارتان دعوتگر مردمان باشید.
احمد، در نامههایی که از آن بوی شهادت به مشام میرسید، نشان میداد که دیگر دارد بسوی آرزوی دیرینهاش نزدیک میشود.
حاج مرتضی میگوید: «عهدکردم که نام خوب برای او بگذارم…»
او بعداً به این تحلیل رسیده بود که: «وقتی پسر اول خوب بود، بقیه پسرها هم خوب میشوند و به دنبالش میروند و خوب میشوند….»
او صریحتر از اینها در مورد احمد سخن گفته است. با این حال میگوید که زبانش از محامد احمد قاصر است.
از چشم پدر به شهید احمد طزری نگاه کنیم و بیشتر با او آشنا شویم؛ پدرش میگوید: «رفتار و گفتارش، از همان کودکی با دیگران تفاوت داشت….. به قرآن، علاقه زیادی داشت. مرتب، صبح ها وشبها، میخواند….تعطیلیها کار میکرد تا مخارجش تأمین شود. از ویژگیهای اخلاقی شهید؛ تواضع و فروتنیاش در درجه اول قرار دارد. اصلاً ادعا نداشت…..همیشه زیردست رااز خودش بالاتر میدانست. در همان زمانی که دانشجو بود، تابستان به روستا میآمد وکارکشاورزی وحتی شخمزدن وسایر کارهای دیگر، انجام میداد.…بامردم بسیار مهربان وصمیمی بود…. در برابر مشکلات، بسیار صبور و بردبار بود و هیچگاه از مشکلات و ناراحتیها عصبانی نمیشد…[در برخورد با مخالفین فکریاش] بسیار خونسرد بود و با دلیل و برهان و درعینحال با ملایمت و محبت سعی میکرد آنها را به اشتباهات خودشان واقف نماید و برخوردی دوستانه داشت… [پیش از انقلاب] کتابهای مخالف رژیم شاه را که میآورد، در زیرکاه[قایم]میکردیم وبه خانهی همسایه میبردیم. یکی از بچههای طزر که راننده ساواک بود، میگفت: احمد را نصیحت کن، او را میگیرند، در مشهد و سبزوار و تهران، عکس او را دارند و او را میگیرند……
(در مدت تحصیلش در سبزوار و مشهد) اگر چیزی میخواست مثل ماست و شیر، از همین جا میفرستادیم. چنین نبود که بدخرجی کند و هیچکدام از بچههای ما ولخرجی نمیکنند.
وقتی که میدید درمدرسهشان جوانهایی هستندکه مستضعفاند،پولش را به آنها میداد. من از اول انقلاب عضو شورای روستا هستم….. احمد دانشجوها را به روستا میآورد و کار میکردند. خودش در روستا فعالیت جهادسازندگی داشت…..راه درست میکردند، لولهکشی کردند….. شهید، علاقه زیادی به ائمهاطهار و اهلبیت(ع) داشت و مرتب در ماههای محرم به روستا میآمد و در مراسم سینهزنی و نوحهخوانی و تعزیه سیدالشهداء شرکت میکرد و مردم را نیز در این راه تشویق میکرد…..در مورد عبادات و فرایض دینی خیلی دقت مینمود و همیشه نماز را سروقت میخواند…..دوبار به جبهه رفت……. جبهه را دانشگاه میدانست.
آرزویش شهادت بود. وقتی که به مشهد میرفتیم ، جنازه های شهدا را که میآوردند و به تشییع جنازه میرفتیم، میگفت: چه زمانی فرا برسد که ماهم شهید بشویم . میگفتیم: «تو نباید بگویی چه وقتی برسد که ما هم شهید بشویم، باید بگویی زمانی فرا برسد که ایران پیروز بشود». گفت: «شهادت را شما نمیدانید اجرش چقدر است». میگفتیم: «عقیده شما براین باشد که ایران پیروز شود». میگفت: «انشاءالله ایران پیروز میشود، ولی شهادت، اجرش خیلی زیاد است.»….
حتی روزی که همسرش را عقدکردیم و ۲۵سال داشت، سخنرانی کرد و گفت: دعا کنید که شهید بشوم، قباله همسرش، هفت سکه بود، همسرش هم خیلی انقلابی بود.
پسرم احمد درجبهه در گروه اطلاعات و عملیات، درحال مأموریت، خمپاره قسمتی از پشتسر او را برداشت و به شهادت رسید.۱
از چشم مادر:
«این بچه از پنج سالگی نمازش را، اول وقت، میخواند و در مدرسه شاگرد اول بود….. به مدرسه که میرفت، پیاده میرفت. گفتم دوچرخه برایت بگیریم، گفت: نه! بابا پول ندارد….. دنبال کارهای بیهوده و بازی با بچهها نمیرفت. در خانه قالیبافی داشتیم و موقع بیکاری کمک میکرد. رابطهاش با ما خیلی خوب بود. برادرها و خواهرهایش را انگار، رهبر بود و خیلی راهنمایی میکرد. ….در آن زمان برق در روستا نبود، میدیدم در کنج خانه، نماز شب میخواند وقتی جنگ شروع شد، آرزویش شهادت بود…. در مشهد…..همان روحانی که بعد از شهادتش آمده بود، میگفت: شما نمیدانستید این چطور آدمی بود، شما بچهتان را نمیشناختید، ما او را میشناختیم….
در موقع ازدواجش…. نمیخواست مجلس بگیرد، زنش هم رضایت داشت اما خانواده خانمش مجلس گرفتند. احمد از در که وارد شد، آیه
قرآن خواند و سلام بر شهیدان گفت. همه تعجب کردند.»۱
از چشم برادر:
«احمد در سال ۱۳۵۴ وارد دانشگاه شد. در آن جو طاغوتی، سرشت پاک و روحیه پاک میخواست که تسلیم آن جو و آن محیطها نشود. الحمدلله این پاک سرشتی در وجود احمد بود. او و دوستانش توانستند جو دانشگاه را به نفع انقلاب و نفع خط امامت و ولایت سوق بدهند. جلساتی داشتند، برنامهریزی میکردند……
یادم هست که یک سری عکس امام را وارد ایران کرده بودند، تقریبا عکسی بود که چهره زیبا و جوانی داشت، احمد این عکسها را در شهر توزیع کرده بود. برای روستا هم آورده بود. یک شب قرار بود با همدیگر توزیع کنیم. در روستای اطراف مثل مهر و کوشکباغ و آن شب هم آب از مسیر بالا به ده ما میآمد. ما مهمان داشتیم. انتظار میکشیدیم که مهمانها بروند و ما برویم این عکسها را آخرهای شب توزیع کنیم.
دیروقت بود، بالاخره مهمانها رفتندو ما به اتفاق یکدیگر عکسها را به روستاهای اطراف بردیم وپخش کردیم. یکنمونه از آنها را هم پشت در خانه خودمان انداختیم به خاطر این که احیاناً اگر حرفی شد و سؤالی شد، پدر و مادر ما هم بگویند اتفاقاً پشت در خانه ما هم انداختهاند!…..
از زمان جبههاش هم بگویم، یک دفعه که به جبهه رفته بود و به عنوان مرخصی آمده بود، قصد ازدواج داشت. چون موی سر همدیگر را در جبهه و پشت جبهه اصلاح میکردیم، مقداری آشنایی داشتیم، اما برای احمد مهم نبود که اصلاح زمان ازدواج است یا غیر آن، موقع ازدواجش، سرش را داد من اصلاح کنم.
احمد، از جناب آیتالله حاج آقامیرزا جواد آقای تهرانی(ره) که خطبهی عقد را خوانده بود، خواست دعا کند که به شهادت برسد.»۱
احمد در وصیتش، به پدر، حق تصمیمگیری داد و نوشت «راجع به دفنم اگر جنازهام به دست شما رسید، هرجا که پدرم تصمیم گرفت عمل نمایند (دفن کنند) ولی اگر در جوار بی بی شهربانو باشد، بهتر است» اما پدر میگوید: «با یکی از بزرگان مشورت کردم، ایشان گفتند: «فکر کن اگر چراغی در قبرستان باشد و همه استفاده کنند بهتر است یا در مزار بی بی شهربانو؟ گفتم: در قبرستان. گفت: در قبرستان دفن کنید.»[۱]
و چنین شد که آن مزار، کانون نورافشانی و چراغ هدایت خواهد ماند. چراغی آسمانی، در زمین. برای راهنمایی سالکان که از کوه و کویر و آب و آسمان، درس بیاموزند.
پی نوشت:
۱ – مصاحبه با پدرشهید